دوشنبه ۰۶ مهر ۹۴ | ۰۶:۱۹ ۱۵۶ بازديد
نگاه مقدس
بياد شهيد محمد والى هواى جبهه را پيش از اين، دو بار تنفس كرده بود؛ اين بار سوم و آخرى بود كه قصد رفتن داشت. توى اتاق با خدايش خلوت كرده و سر بر آستان نماز نهاده بود. زمزمههايش را مىشنيدم. سفره كه پهن شد، به جمع خانواده پيوست. ناهارش را كه خورد، دوباره به اتاقش رفت. لحظاتى گذشت به سراغش رفتم. در گوشهى اتاق دراز كشيده بود. حال ديگرى داشت. نگاهش در زواياى اتاق مىچرخيد.
خاطراتي از شهيد چمران
دهلاويه آبستن حادثهاي بزرگ خاطراتي از شهيد دكتر مصطفي چمران آن شب، آخرين شبي بود كه نوازش نسيم بهار بر گونههاي گلهاي دشت بوسه ميكاشت و براي سبزهها غزل وداع ميسرود و ميرفت تا آمدني ديگر. و اهواز زير سايهي سكوت شب، رؤياهاي شيرين پيروزي ميديد. كسي چه ميدانست فردا در دهلاويه چه خواهد گذشت؟ فقط خدا ميدانست و شايد هم خاكريزهاي دهلاويه! شب آبستن حادثهاي تلخ بود و گويي در سكوتي مرگبار منتظر خبري از نسيم
عشق حقيقى به خدا و اهل بيت
عشق حقيقى به خدا و اهل بيت عليهمالسلام شهيد عزيز «مهدى رحيمى» به نظر من يك فرشته بود. من فرشته را نديدم؛ ولى اگر اين صفاتى را كه در مورد فرشته ذكر مىكنند درست باشد، مهدى يك پله بالاتر از فرشته بود؛ چرا كه واقعا عشق واقعى به خداوند متعال و اهل بيت عليهمالسلام داشت و خدا را با تمام وجود ستايش مىكرد. قبل از شهادت، از شدت زخمها بدنش چنان ناتوان شده
جبهه بهترين جاى عبادت
بياد شهيد محمد حسين حسينيان گرماى نگاهت به آدم، قوت مىداد و تبسم لبهايت غم و غصه را برمىچيد و به جاى آن گل اميد مىكاشت. وقتى صحبت مىكردى، يك يك واژههايت در قلب مىنشست و همان جا ماندگار مىشد. به خاطر همين سلوكت بود كه دعاى خير غريبه و آشنا بدرقهى راهت بود... برادرم بودى و پشت و پناه و ياورم. ماهها چشم انتظارت مىنشستم تا دق الباب كنى و عطر نفست حياط را زنده كند.
ديدار يار غايب
ديدار يار غايب تا صداى شليك آمد سرم را بلند كردم، ديدم كه «شهيد شاهينى» داخل سنگر دويد. با خودم گفتم: «خب! به خير گذشت». چند ثانيهاى گذشت. شنيدم كسى فرياد مىزد: «امدادگر! امدادگر!»، به داخل سنگر رفتم. ديدم تركش به گيجگاه شهيد شاهينى خورده است. سرش را در ميان دستانم بالا آوردم. چهرهاش متبسم و نورانى شده بود. دو نفر آمدند و ايشان را بردند. هيچ كدام را قبلا نديده
بوسيدن فرزند قبل از شهادت
بياد شهيد حسين نصيرى بوسيدن فرزند قبل از شهادت خوب به خاطر دارم؛ قرار بود حسين، پسرم جواد را دكتر ببرد. ساعت چهار بعد از ظهر بود كه فرزندانم را با اشتياق فراوان بوسيد و سپس رو به به من كرد و گفت: من عصر برمىگردم و جواد را نزد دكتر مىبرم. يك مرتبه احساس عجيبى وجودم را فرا گرفت. به صورتش خيره شدم و در چهرهاش حالتى ديدم كه تا آن لحظه نديده بودم؛ هالهاى از
كدام مادر؟
كدام مادر؟ شهيد يوسف صالحى يكى از برادران آر.پى.جى زن هنگام عمليات، تيرى به سينهاش خورد و در آب افتاد. كسى متوجه او نشد تا اين كه يكى تعريف مىكرد: صبح هنگام برگشت، صداى نالهاى شنيدم. متوجه شدم صالحى است. او را به عقب آوردم. در حين انتقال ديدم او مدام «مادر» را صدا مىزند. با خودم گفتم: «اين بندهى خدا كه ايمان قوىاى دارد، چرا در اين لحظات آخر، ائمهى اطهار
اگر برگردم
اگر برگردم سال 65 در 'گيلان غرب، جبهه تاجيك' بودم. پيرمردى بود با حدود 65 سال سن. وقتى به او مى گفتيم حالا وقت استراحت شماست لااقل چند روز برويد مرخصى مى گفت: اگر برگردم مى ترسم قبولم نكنند. چيزى نگذشت كه نامه اى از خانواده اش به دستش رسيد كه پسرش سخت مريض است و در بيمارستان بسترى. با اصرار برادران يك هفته مرخصى گرفت و رفت اما بعد از 24 ساعت آمد. گفت: به
سلامى خالصانه با دستهاى بريده به امام خمينى
سلامى خالصانه با دستهاى بريده به امام خمينى رحمه الله شهيد صداقت عمليات محرم بود. در كنار بىسيم فرماندهى، عدهى زيادى جمع شده بودند. با عجله خودم را به آن جا رساندم. همه با حالت خاصى صداى برادرى را كه از بىسيم مىآمد، گوش مىدادند. پرسيدم: «كيست؟»، گفتند: «برادر صداقت است! ساكت باش ببينيم چه مىگويد!». به لحاظ تعهد و روحيهى شهادت طلبى كه داشت، يك بىسيم به دوش گرفته بود و
حضور در مراسم عزاداري خود
حضور در مراسم عزاداري خود در زمان عمليات كربلاي 5، من در منطقه جنوب مكانيك دستگاه سنگين بودم. يك روز در قرارگاه مشغول تعمير آمبولانس بودم كه حاجي كاظمي با يك جعبه شيريني وارد قرارگاه شد. جريان شيريني را كه پرسيدم، گفت: ‹‹ بعضي از بچه ها به نيت شهادت، مرتب شيريني پخش كردند، ولي نصيب شان نشد. حالا من مي خواهم امتحان كنم، شايد شانسم بهتر باشد.›› حاجي لحظه اي كه
نبرد با دشمن به خاطر اجراى احكام قرآن
نبرد با دشمن به خاطر اجراى احكام قرآن منتظر برخورد با نيروهاى كمين دشمن بودم و به هيچ چيز فكر نمىكردم... مقدارى داخل كانال جلو رفته بوديم كه فرمانده به من گفت: «يك نفر آر.پى.جى زن مىخواهم». همان لحظه چشم من به «فرامرز» - كه آر.پى.جى زن ماهر و انسانى عارف بود - افتاد. او را به جلو فرستادم، دنبال يك آر.پى.جى زن ديگر مىگشتم كه گفتند: «فرامرز، زخمى شد». يكى از
تير آخر
تير آخر "يا علي برادرها اين هم خرمشهر. از حالا شما هستيد و غيرتتان. با يك يا حسين وارد خرمشهر شدهايم. يا علي ي ي ...". همه جا آتش بود و گلوله. مصطفي كه فاصلهاي دويست متري را يك نفس رو به خرمشهر دويده بود. در پشت كپهاي خاك پناه گرفت. كوله را كه تنها يك موشك آرپيجي در آن باقي مانده بود، از روي شانه برداشت. زخم تركشي كه چند ماه
آمريكا قدرت پيروزى بر ما را ندارد
آمريكا قدرت پيروزى بر ما را ندارد شهيد محمد منتظرقائم ظهر روز جمعه پنجم ارديبهشت از ستاد مركزى سپاه تهران با شهيد «محمد» در يزد تماس مىگيرند كه خبر رسيده چند فروند هلىكوپتر آمريكايى مردم را در كوير به گلوله مىبندد و يك آمريكايى زخمى شده هم در بيمارستان يزد است. بلافاصله در بيمارستانها تحقيق مىشود و قسمت دوم خبر تكذيب مىگردد؛ ولى بعد از ساعتى از دفتر آيةالله صدوقى با سپاه تماس
بدر كامل
بدر كامل ماه بدر كامل بود. مهتاب پر نور ميپاشيد توي اتاق. آخرين دانه سبز و خوشرنگ تسبيح را ميان دو انگشت گرفت: "اللهم صل علي محمد و آل محمد". تسبيح را به آرامي گذاشت روي سجاده. هواي خنك بهاري كه از پنجره به درون اتاق ميريخت، با نور مهتاب، هماهنگي خوشايندي داشت. از غروب كه توري روي قاب عكس پسرش را شسته بود، دلش بيشتر از هميشه هواي محسن را كرده
فيض شهادت پس از اقامهى نماز
فيض شهادت پس از اقامهى نماز بياد سردار شهيد محمدجواد دل آذر از آغاز عمليات، دشمن براى دستيابى به شهر فاو، پاتكهاى متعددى انجام داد كه هر بار با مقاومت رزمندگان دلير و شجاع لشكر اسلام، با شكستى مفتضحانه وادار به عقب نشينى شد تا اين كه آن غروب خونرنگ فرا رسيد؛ غروبى كه سنگينى حادثهاش، شانههاى طاقت لشكر هفده على بن ابىطالب عليهماالسلام را شكست و دلهاى عاشورائيان را به داغى تازه
زير باران خيس نشدم
زير باران خيس نشدم سال 1361 وارد جهاد سازندگي شدم. سال بعد به جبهه اعزام شده و در گروه تخريب به فعاليت پرداختم. در عمليات بدر كار حمل خوراك و وسايل مورد نياز رزمندگان را به عهده گرفتم. به فرمان آقاي رشيدي محموله اي را به بستان رساندم و در حين برگشتن، ماشينم را با كمپرسي تعويض كرده و مسئوليت حمل خاك براي ساختن سنگر را عهده دار شدم. در راه برگشت، شدت
لبخند هنگام شهادت
لبخند هنگام شهادت بياد سردار رشيد اسلام شهيد مهدى باكرى سرانجام روز موعود فرا رسيد؛ روزى كه روز وعدهى خدا بود؛ روز ديدار پايانى؛ روز رهايى از همهى سختىها و دردهاى دنيا، همهى تنهاييها و گريههاى شبانه. نزديكىهاى عمليات بزرگ بدر بود كه فرماندهى پرواز، پر در آورده بود و بالهايش شوق رفتن گرفته بود؛ احساس مىكرد روز وصل نزديك است. روز وصل دوستداران ياد باد ياد باد آن روزگاران ياد باد شب عمليات مثل هميشه
رضايت
رضايت هر وقت اجازه ميخواست، يك جواب داشتم: "داداشت كه جبهه است. تو هم فعلا درسهايت را بخوان". مجيد در خيالات ديگري سير ميكرد. روزي با خوشحالي به خانه برگشت و كارنامهاش را گذاشت جلوي رويم و گفت: "حالا بفرماييد بابا جان". پرسيدم: "اين چيه پسرم؟. مجيد سرش را بالا گرفت و جواب داد: "كارنامه". كارنامهاش را برداشتم و نگاه كردم. ديدم ماشاء الله يكضرب هم قبول شده است. گفتم: "خب
مستجاب شدن دو آرزوى بزرگ
مستجاب شدن دو آرزوى بزرگ شهيد بزرگوار «ولىالله ضربى» فرماندهى گروهان امام محمدباقر عليهالسلام با آن كه ده سال از ازدواجش مىگذشت، صاحب فرزندى نشده بود، تا اين كه روزى خطاب به وصيش گفت: «در ساحل منطقهى هورالهويزه بر تربت پاك شهداى گمنام، مشتى از خاك تربت را گرفتم و با خداى خويش اين گونه راز و نياز كردم: بار خدايا! شهدا در نزد تو آبرومندند، تو را به آبروى شهدا به
بار سنگين
بار سنگين آنهايي كه در شهر مانده بودند، بيتوجه به انفجارها، هنوز مراسم خانه تكاني شب عيد را فراموش نكرده بودند. راديو با قطع برنامههاي عادي و پخش مارش نظامي، از پيروزيهاي تازه در جبهة ماووت خبر ميداد. حالت خان از صبح كمي غيرعادي شده بود. زن جوان، كارهاي روزمره را انجام داده بود. ساعت ديواري، يازده را نشان ميداد. اما زن صاحبخانه، برخلاف روزهاي ديگر كه براي گفتگو با او به
شهادت در ظهر عاشورا با ذكر يا حسين!
شهادت در ظهر عاشورا با ذكر يا حسين! بياد شهيد سهراب حيدرى قطعنامه را خوانده بودند؛ اما آتش بس هنوز حكمفرما نبود. ششم مرداد ماه 1367، مقارن با روز عاشورا در محل تپههاى «قمطرهى» مهاباد با «سهراب حيدرى» همراه بودم. سهراب، آن روز روى پاى خود بند نمىشد و مدام اين بيت را زمزمه مىكرد: انتظارت مىكشد يادى ز ما كن يا حسين! درد هجران را به وصل خود دوا كن يا حسين! سهراب داشت همين
در خلوت خانه
در خلوت خانه هرگز فكر نميكرد روزي پدرِ شهيد باشد. به نظرش انگار همين ديروز بود. وقتي از ده راهي تهران شده بودند. اگر آرزويي هم در سر ميپروراند، به ذهنش هم نميرسيد، كه آرزوهاي دور و درازش روزي در شعلههاي جنگ، اينجور دگرگونه شود. آرزوهايي كه براي تك و تنها پسرش داشت و براي آينده همو بود كه راهي پايتخت شده بود. حالا پيرمرد در خلوت خانه، همه دلخوشيش در اين
گريستن در مسجد براى شهادت
گريستن در مسجد براى رسيدن به فيض شهادت شهيد سيد محمود اينانلو «محمود» با اين كه سن كمى داشت، ايمانش بسيار قوى بود. هميشه مسجد را براى خلوت كردن با خداى خويش برمىگزيد. يكى از نزديكانمان مىگفت: «هر روز كه مىديدم در مسجد شديدا گريه مىكند، فكر مىكردم براى او مشكلى پيش آمده باشد؛ اما روزى سيد محمود آن چنان غرق در راز و نياز با خداى خويش بود كه اصلا متوجه اطرافش
اشك و جوانه
اشك و جوانه اسراي عراقي ميرفتند. آزادگان ميآمدند. شهر بوي گلاب و اسپند گرفته بود. خيابان پر بود از صلوات و شعار "صل علي محمد آزاده ما خوش آمد". زن دو پسرش را با خود برده بود بازار. پسر كوچكتر خوشحال بود. پسر بزرگتر كنجكاو: "مادر ما كه تازه كفش و لباس خريده بوديم!" كت شلوار را به پسر كوچكتر پوشاند: "لازم داريد. زود بپوش ببينم اندازهات هست يا نه". ساعتي بعد هر
در انتظار پرواز
در انتظار پرواز بياد شهيد احمد اسدى «احمد» اين اواخر اخلاقش به كلى عوض شده بود. حال و هواى جالب و عجيبى داشت و واقعا به لطافتى دست نيافتنى رسيده بود. به شدت از تعريف و تمجيدهايى كه از او مىشد، بيزارى مىجست و خلاصه، صميميتى وصفناپذير يافته بود. گاه، نيمههاى شب كه برمىخاستم، او را مىديدم كه در برابر كتاب خدا زانوى ادب بر زمين نهاده و مترنم به آيات آسمانى
حماسه
حماسه دو روز قبل كه به كرخه كور رفته بودند اهالي شهر با ديدن نفربرها به وجد آمده بود و هلهله كرده بودند، او هم با هيجان تير بارش را بالا گرفته بود. پيرمردها و حتي پيرزنها كلاشهايشان را از شوق، بالاي سر تكان داده بودند. حالا خسته و شكسته، در سياهي شب برميگشتند و در مقابل وانتهاي پر از نيروهاي بسيجي تازه نفس ميآمدند و او از سكوت و تاريكي شهر
تقاضاى شهادت هنگام نبرد با دشمن
تقاضاى شهادت هنگام نبرد با دشمن بياد شهيد نمنبات در خط زيد، مستقر شديم. مسؤوليت شناسايى ميدان مين و خنثى سازى مينها و باز كردن معبر را بر عهده داشتيم. مسؤول ما برادر «نمنبات» بود. يك روز در سنگر نشسته بوديم و هر كس مشغول كارى بود. ناگهان از اسلحهى يكى از بچهها - كه مشغول تميز كردن اسلحهى خود بود - تيرى شليك شد و از كنار سر برادر نمنبات عبور و
خلبان بر فراز درخت خرما
خلبان بر فراز درخت خرما سال 1360 رفتم بستان. خيلي از بچه هاي جهاد آنجا بودند. كار من تعمير موتور بود، اما هر كاري كه پيش مي آمد، انجام مي دادم. كار كردن در پشت جبهه را دوست داشتم اما دلم مي خواست بروم خط مقدم، تا اينكه در عمليات بيت المقدس دل به دريا زدم و به آقاي رستمي كه مسئول نقليه بود، گفتم: من مي خواهم بروم جلو! آقاي رستمي گفت:
علمدار گردان
علمدار گردان عمليات والفجر چهار بود كه با او آشنا شدم. خيلى كم سن و سال مىنمود. اهل روستا بود و از نعمت وجود مادر محروم. انس عجيبى با من گرفته بود. با اين كه زخمهاى وارد شده بر بدنش در منطقهى حاج عمران، تازه بهبود يافته بود، در اين عمليات نيز شركت كرد. «حسن تقيان» پرچمدار گردان بود. هميشه پرچمى بلندتر از قدش بر مىداشت و جلو گردان حركت مىكرد. در فتح
من بايد برگردم
من بايد برگردم سال 1362 به نيروهاي جهاد پيوستم. يك سال بعد به عنوان نيروي تداركات به جبهه اعزام شدم. روزهاي اول، مسئول پمپ بنزين بودم و تانكرها را سوخت گيري مي كردم، اما بعدا يك دوره آموزش رانندگي لودر و بولدوزر ديدم و مشغول ساخت جاده شدم. يك روز با حاجي كارنما و شهيد سالاري رفتيم لب شط. من مي دانستم عراقي ها آن طرف آب اند، اما در كمال تعجب ديدم
ذكر هزار صلوات هنگام شهادت
ذكر هزار صلوات هنگام شهادت شهيد على ثالثى پيش از شهادتش، حالت عجيبى داشت. در پوستش نمىگنجيد. در دلش غوغايى برپا بود؛ اما حرف نمىزد. سكوتش با زبان بىزبانى مىگفت كه: «فردا شهيد خواهد شد!». شهيد «على ثالثى» نماز شب خواند و تا صبح راز و نياز كرد. قبل از ظهر روز جمعه، مقارن با روز «عرفه» در حالى كه مشغول ذكر هزار صلوات بود و در سنگر نگهبانى پاس مىداد، در اثر اصابت
جراحي با پيچ گوشتي
جراحي با پيچ گوشتي سال 1366 وارد جهاد سازندگي شدم. بهمن ماه همان سال از طريق جهاد به جبهه غرب اعزام شدم و در عمليات والفجر 10 كه در منطقه غرب مريوان انجام شد، شركت كردم. حاج آقا كارنما فرمانده و آقاي فتوت مسئول ستاد بودند. مسئوليت بچه هاي پشتيباني، باز كردن راه براي شروع عمليات بود. راه كه باز شد و نيروها به منطقه رسيدند، هواپيماهاي عراقي حمله كرده و شروع به ريختن
نگاه مقدس
بياد شهيد محمد والى هواى جبهه را پيش از اين، دو بار تنفس كرده بود؛ اين بار سوم و آخرى بود كه قصد رفتن داشت. توى اتاق با خدايش خلوت كرده و سر بر آستان نماز نهاده بود. زمزمههايش را مىشنيدم. سفره كه پهن شد، به جمع خانواده پيوست. ناهارش را كه خورد، دوباره به اتاقش رفت. لحظاتى گذشت به سراغش رفتم. در گوشهى اتاق دراز كشيده بود. حال ديگرى داشت. نگاهش در زواياى اتاق مىچرخيد.
خاطراتي از شهيد چمران
دهلاويه آبستن حادثهاي بزرگ خاطراتي از شهيد دكتر مصطفي چمران آن شب، آخرين شبي بود كه نوازش نسيم بهار بر گونههاي گلهاي دشت بوسه ميكاشت و براي سبزهها غزل وداع ميسرود و ميرفت تا آمدني ديگر. و اهواز زير سايهي سكوت شب، رؤياهاي شيرين پيروزي ميديد. كسي چه ميدانست فردا در دهلاويه چه خواهد گذشت؟ فقط خدا ميدانست و شايد هم خاكريزهاي دهلاويه! شب آبستن حادثهاي تلخ بود و گويي در سكوتي مرگبار منتظر خبري از نسيم
عشق حقيقى به خدا و اهل بيت
عشق حقيقى به خدا و اهل بيت عليهمالسلام شهيد عزيز «مهدى رحيمى» به نظر من يك فرشته بود. من فرشته را نديدم؛ ولى اگر اين صفاتى را كه در مورد فرشته ذكر مىكنند درست باشد، مهدى يك پله بالاتر از فرشته بود؛ چرا كه واقعا عشق واقعى به خداوند متعال و اهل بيت عليهمالسلام داشت و خدا را با تمام وجود ستايش مىكرد. قبل از شهادت، از شدت زخمها بدنش چنان ناتوان شده
جبهه بهترين جاى عبادت
بياد شهيد محمد حسين حسينيان گرماى نگاهت به آدم، قوت مىداد و تبسم لبهايت غم و غصه را برمىچيد و به جاى آن گل اميد مىكاشت. وقتى صحبت مىكردى، يك يك واژههايت در قلب مىنشست و همان جا ماندگار مىشد. به خاطر همين سلوكت بود كه دعاى خير غريبه و آشنا بدرقهى راهت بود... برادرم بودى و پشت و پناه و ياورم. ماهها چشم انتظارت مىنشستم تا دق الباب كنى و عطر نفست حياط را زنده كند.
ديدار يار غايب
ديدار يار غايب تا صداى شليك آمد سرم را بلند كردم، ديدم كه «شهيد شاهينى» داخل سنگر دويد. با خودم گفتم: «خب! به خير گذشت». چند ثانيهاى گذشت. شنيدم كسى فرياد مىزد: «امدادگر! امدادگر!»، به داخل سنگر رفتم. ديدم تركش به گيجگاه شهيد شاهينى خورده است. سرش را در ميان دستانم بالا آوردم. چهرهاش متبسم و نورانى شده بود. دو نفر آمدند و ايشان را بردند. هيچ كدام را قبلا نديده
بوسيدن فرزند قبل از شهادت
بياد شهيد حسين نصيرى بوسيدن فرزند قبل از شهادت خوب به خاطر دارم؛ قرار بود حسين، پسرم جواد را دكتر ببرد. ساعت چهار بعد از ظهر بود كه فرزندانم را با اشتياق فراوان بوسيد و سپس رو به به من كرد و گفت: من عصر برمىگردم و جواد را نزد دكتر مىبرم. يك مرتبه احساس عجيبى وجودم را فرا گرفت. به صورتش خيره شدم و در چهرهاش حالتى ديدم كه تا آن لحظه نديده بودم؛ هالهاى از
كدام مادر؟
كدام مادر؟ شهيد يوسف صالحى يكى از برادران آر.پى.جى زن هنگام عمليات، تيرى به سينهاش خورد و در آب افتاد. كسى متوجه او نشد تا اين كه يكى تعريف مىكرد: صبح هنگام برگشت، صداى نالهاى شنيدم. متوجه شدم صالحى است. او را به عقب آوردم. در حين انتقال ديدم او مدام «مادر» را صدا مىزند. با خودم گفتم: «اين بندهى خدا كه ايمان قوىاى دارد، چرا در اين لحظات آخر، ائمهى اطهار
اگر برگردم
اگر برگردم سال 65 در 'گيلان غرب، جبهه تاجيك' بودم. پيرمردى بود با حدود 65 سال سن. وقتى به او مى گفتيم حالا وقت استراحت شماست لااقل چند روز برويد مرخصى مى گفت: اگر برگردم مى ترسم قبولم نكنند. چيزى نگذشت كه نامه اى از خانواده اش به دستش رسيد كه پسرش سخت مريض است و در بيمارستان بسترى. با اصرار برادران يك هفته مرخصى گرفت و رفت اما بعد از 24 ساعت آمد. گفت: به
سلامى خالصانه با دستهاى بريده به امام خمينى
سلامى خالصانه با دستهاى بريده به امام خمينى رحمه الله شهيد صداقت عمليات محرم بود. در كنار بىسيم فرماندهى، عدهى زيادى جمع شده بودند. با عجله خودم را به آن جا رساندم. همه با حالت خاصى صداى برادرى را كه از بىسيم مىآمد، گوش مىدادند. پرسيدم: «كيست؟»، گفتند: «برادر صداقت است! ساكت باش ببينيم چه مىگويد!». به لحاظ تعهد و روحيهى شهادت طلبى كه داشت، يك بىسيم به دوش گرفته بود و
حضور در مراسم عزاداري خود
حضور در مراسم عزاداري خود در زمان عمليات كربلاي 5، من در منطقه جنوب مكانيك دستگاه سنگين بودم. يك روز در قرارگاه مشغول تعمير آمبولانس بودم كه حاجي كاظمي با يك جعبه شيريني وارد قرارگاه شد. جريان شيريني را كه پرسيدم، گفت: ‹‹ بعضي از بچه ها به نيت شهادت، مرتب شيريني پخش كردند، ولي نصيب شان نشد. حالا من مي خواهم امتحان كنم، شايد شانسم بهتر باشد.›› حاجي لحظه اي كه
نبرد با دشمن به خاطر اجراى احكام قرآن
نبرد با دشمن به خاطر اجراى احكام قرآن منتظر برخورد با نيروهاى كمين دشمن بودم و به هيچ چيز فكر نمىكردم... مقدارى داخل كانال جلو رفته بوديم كه فرمانده به من گفت: «يك نفر آر.پى.جى زن مىخواهم». همان لحظه چشم من به «فرامرز» - كه آر.پى.جى زن ماهر و انسانى عارف بود - افتاد. او را به جلو فرستادم، دنبال يك آر.پى.جى زن ديگر مىگشتم كه گفتند: «فرامرز، زخمى شد». يكى از
تير آخر
تير آخر "يا علي برادرها اين هم خرمشهر. از حالا شما هستيد و غيرتتان. با يك يا حسين وارد خرمشهر شدهايم. يا علي ي ي ...". همه جا آتش بود و گلوله. مصطفي كه فاصلهاي دويست متري را يك نفس رو به خرمشهر دويده بود. در پشت كپهاي خاك پناه گرفت. كوله را كه تنها يك موشك آرپيجي در آن باقي مانده بود، از روي شانه برداشت. زخم تركشي كه چند ماه
آمريكا قدرت پيروزى بر ما را ندارد
آمريكا قدرت پيروزى بر ما را ندارد شهيد محمد منتظرقائم ظهر روز جمعه پنجم ارديبهشت از ستاد مركزى سپاه تهران با شهيد «محمد» در يزد تماس مىگيرند كه خبر رسيده چند فروند هلىكوپتر آمريكايى مردم را در كوير به گلوله مىبندد و يك آمريكايى زخمى شده هم در بيمارستان يزد است. بلافاصله در بيمارستانها تحقيق مىشود و قسمت دوم خبر تكذيب مىگردد؛ ولى بعد از ساعتى از دفتر آيةالله صدوقى با سپاه تماس
بدر كامل
بدر كامل ماه بدر كامل بود. مهتاب پر نور ميپاشيد توي اتاق. آخرين دانه سبز و خوشرنگ تسبيح را ميان دو انگشت گرفت: "اللهم صل علي محمد و آل محمد". تسبيح را به آرامي گذاشت روي سجاده. هواي خنك بهاري كه از پنجره به درون اتاق ميريخت، با نور مهتاب، هماهنگي خوشايندي داشت. از غروب كه توري روي قاب عكس پسرش را شسته بود، دلش بيشتر از هميشه هواي محسن را كرده
فيض شهادت پس از اقامهى نماز
فيض شهادت پس از اقامهى نماز بياد سردار شهيد محمدجواد دل آذر از آغاز عمليات، دشمن براى دستيابى به شهر فاو، پاتكهاى متعددى انجام داد كه هر بار با مقاومت رزمندگان دلير و شجاع لشكر اسلام، با شكستى مفتضحانه وادار به عقب نشينى شد تا اين كه آن غروب خونرنگ فرا رسيد؛ غروبى كه سنگينى حادثهاش، شانههاى طاقت لشكر هفده على بن ابىطالب عليهماالسلام را شكست و دلهاى عاشورائيان را به داغى تازه
زير باران خيس نشدم
زير باران خيس نشدم سال 1361 وارد جهاد سازندگي شدم. سال بعد به جبهه اعزام شده و در گروه تخريب به فعاليت پرداختم. در عمليات بدر كار حمل خوراك و وسايل مورد نياز رزمندگان را به عهده گرفتم. به فرمان آقاي رشيدي محموله اي را به بستان رساندم و در حين برگشتن، ماشينم را با كمپرسي تعويض كرده و مسئوليت حمل خاك براي ساختن سنگر را عهده دار شدم. در راه برگشت، شدت
لبخند هنگام شهادت
لبخند هنگام شهادت بياد سردار رشيد اسلام شهيد مهدى باكرى سرانجام روز موعود فرا رسيد؛ روزى كه روز وعدهى خدا بود؛ روز ديدار پايانى؛ روز رهايى از همهى سختىها و دردهاى دنيا، همهى تنهاييها و گريههاى شبانه. نزديكىهاى عمليات بزرگ بدر بود كه فرماندهى پرواز، پر در آورده بود و بالهايش شوق رفتن گرفته بود؛ احساس مىكرد روز وصل نزديك است. روز وصل دوستداران ياد باد ياد باد آن روزگاران ياد باد شب عمليات مثل هميشه
رضايت
رضايت هر وقت اجازه ميخواست، يك جواب داشتم: "داداشت كه جبهه است. تو هم فعلا درسهايت را بخوان". مجيد در خيالات ديگري سير ميكرد. روزي با خوشحالي به خانه برگشت و كارنامهاش را گذاشت جلوي رويم و گفت: "حالا بفرماييد بابا جان". پرسيدم: "اين چيه پسرم؟. مجيد سرش را بالا گرفت و جواب داد: "كارنامه". كارنامهاش را برداشتم و نگاه كردم. ديدم ماشاء الله يكضرب هم قبول شده است. گفتم: "خب
مستجاب شدن دو آرزوى بزرگ
مستجاب شدن دو آرزوى بزرگ شهيد بزرگوار «ولىالله ضربى» فرماندهى گروهان امام محمدباقر عليهالسلام با آن كه ده سال از ازدواجش مىگذشت، صاحب فرزندى نشده بود، تا اين كه روزى خطاب به وصيش گفت: «در ساحل منطقهى هورالهويزه بر تربت پاك شهداى گمنام، مشتى از خاك تربت را گرفتم و با خداى خويش اين گونه راز و نياز كردم: بار خدايا! شهدا در نزد تو آبرومندند، تو را به آبروى شهدا به
بار سنگين
بار سنگين آنهايي كه در شهر مانده بودند، بيتوجه به انفجارها، هنوز مراسم خانه تكاني شب عيد را فراموش نكرده بودند. راديو با قطع برنامههاي عادي و پخش مارش نظامي، از پيروزيهاي تازه در جبهة ماووت خبر ميداد. حالت خان از صبح كمي غيرعادي شده بود. زن جوان، كارهاي روزمره را انجام داده بود. ساعت ديواري، يازده را نشان ميداد. اما زن صاحبخانه، برخلاف روزهاي ديگر كه براي گفتگو با او به
شهادت در ظهر عاشورا با ذكر يا حسين!
شهادت در ظهر عاشورا با ذكر يا حسين! بياد شهيد سهراب حيدرى قطعنامه را خوانده بودند؛ اما آتش بس هنوز حكمفرما نبود. ششم مرداد ماه 1367، مقارن با روز عاشورا در محل تپههاى «قمطرهى» مهاباد با «سهراب حيدرى» همراه بودم. سهراب، آن روز روى پاى خود بند نمىشد و مدام اين بيت را زمزمه مىكرد: انتظارت مىكشد يادى ز ما كن يا حسين! درد هجران را به وصل خود دوا كن يا حسين! سهراب داشت همين
در خلوت خانه
در خلوت خانه هرگز فكر نميكرد روزي پدرِ شهيد باشد. به نظرش انگار همين ديروز بود. وقتي از ده راهي تهران شده بودند. اگر آرزويي هم در سر ميپروراند، به ذهنش هم نميرسيد، كه آرزوهاي دور و درازش روزي در شعلههاي جنگ، اينجور دگرگونه شود. آرزوهايي كه براي تك و تنها پسرش داشت و براي آينده همو بود كه راهي پايتخت شده بود. حالا پيرمرد در خلوت خانه، همه دلخوشيش در اين
گريستن در مسجد براى شهادت
گريستن در مسجد براى رسيدن به فيض شهادت شهيد سيد محمود اينانلو «محمود» با اين كه سن كمى داشت، ايمانش بسيار قوى بود. هميشه مسجد را براى خلوت كردن با خداى خويش برمىگزيد. يكى از نزديكانمان مىگفت: «هر روز كه مىديدم در مسجد شديدا گريه مىكند، فكر مىكردم براى او مشكلى پيش آمده باشد؛ اما روزى سيد محمود آن چنان غرق در راز و نياز با خداى خويش بود كه اصلا متوجه اطرافش
اشك و جوانه
اشك و جوانه اسراي عراقي ميرفتند. آزادگان ميآمدند. شهر بوي گلاب و اسپند گرفته بود. خيابان پر بود از صلوات و شعار "صل علي محمد آزاده ما خوش آمد". زن دو پسرش را با خود برده بود بازار. پسر كوچكتر خوشحال بود. پسر بزرگتر كنجكاو: "مادر ما كه تازه كفش و لباس خريده بوديم!" كت شلوار را به پسر كوچكتر پوشاند: "لازم داريد. زود بپوش ببينم اندازهات هست يا نه". ساعتي بعد هر
در انتظار پرواز
در انتظار پرواز بياد شهيد احمد اسدى «احمد» اين اواخر اخلاقش به كلى عوض شده بود. حال و هواى جالب و عجيبى داشت و واقعا به لطافتى دست نيافتنى رسيده بود. به شدت از تعريف و تمجيدهايى كه از او مىشد، بيزارى مىجست و خلاصه، صميميتى وصفناپذير يافته بود. گاه، نيمههاى شب كه برمىخاستم، او را مىديدم كه در برابر كتاب خدا زانوى ادب بر زمين نهاده و مترنم به آيات آسمانى
حماسه
حماسه دو روز قبل كه به كرخه كور رفته بودند اهالي شهر با ديدن نفربرها به وجد آمده بود و هلهله كرده بودند، او هم با هيجان تير بارش را بالا گرفته بود. پيرمردها و حتي پيرزنها كلاشهايشان را از شوق، بالاي سر تكان داده بودند. حالا خسته و شكسته، در سياهي شب برميگشتند و در مقابل وانتهاي پر از نيروهاي بسيجي تازه نفس ميآمدند و او از سكوت و تاريكي شهر
تقاضاى شهادت هنگام نبرد با دشمن
تقاضاى شهادت هنگام نبرد با دشمن بياد شهيد نمنبات در خط زيد، مستقر شديم. مسؤوليت شناسايى ميدان مين و خنثى سازى مينها و باز كردن معبر را بر عهده داشتيم. مسؤول ما برادر «نمنبات» بود. يك روز در سنگر نشسته بوديم و هر كس مشغول كارى بود. ناگهان از اسلحهى يكى از بچهها - كه مشغول تميز كردن اسلحهى خود بود - تيرى شليك شد و از كنار سر برادر نمنبات عبور و
خلبان بر فراز درخت خرما
خلبان بر فراز درخت خرما سال 1360 رفتم بستان. خيلي از بچه هاي جهاد آنجا بودند. كار من تعمير موتور بود، اما هر كاري كه پيش مي آمد، انجام مي دادم. كار كردن در پشت جبهه را دوست داشتم اما دلم مي خواست بروم خط مقدم، تا اينكه در عمليات بيت المقدس دل به دريا زدم و به آقاي رستمي كه مسئول نقليه بود، گفتم: من مي خواهم بروم جلو! آقاي رستمي گفت:
علمدار گردان
علمدار گردان عمليات والفجر چهار بود كه با او آشنا شدم. خيلى كم سن و سال مىنمود. اهل روستا بود و از نعمت وجود مادر محروم. انس عجيبى با من گرفته بود. با اين كه زخمهاى وارد شده بر بدنش در منطقهى حاج عمران، تازه بهبود يافته بود، در اين عمليات نيز شركت كرد. «حسن تقيان» پرچمدار گردان بود. هميشه پرچمى بلندتر از قدش بر مىداشت و جلو گردان حركت مىكرد. در فتح
من بايد برگردم
من بايد برگردم سال 1362 به نيروهاي جهاد پيوستم. يك سال بعد به عنوان نيروي تداركات به جبهه اعزام شدم. روزهاي اول، مسئول پمپ بنزين بودم و تانكرها را سوخت گيري مي كردم، اما بعدا يك دوره آموزش رانندگي لودر و بولدوزر ديدم و مشغول ساخت جاده شدم. يك روز با حاجي كارنما و شهيد سالاري رفتيم لب شط. من مي دانستم عراقي ها آن طرف آب اند، اما در كمال تعجب ديدم
ذكر هزار صلوات هنگام شهادت
ذكر هزار صلوات هنگام شهادت شهيد على ثالثى پيش از شهادتش، حالت عجيبى داشت. در پوستش نمىگنجيد. در دلش غوغايى برپا بود؛ اما حرف نمىزد. سكوتش با زبان بىزبانى مىگفت كه: «فردا شهيد خواهد شد!». شهيد «على ثالثى» نماز شب خواند و تا صبح راز و نياز كرد. قبل از ظهر روز جمعه، مقارن با روز «عرفه» در حالى كه مشغول ذكر هزار صلوات بود و در سنگر نگهبانى پاس مىداد، در اثر اصابت
جراحي با پيچ گوشتي
جراحي با پيچ گوشتي سال 1366 وارد جهاد سازندگي شدم. بهمن ماه همان سال از طريق جهاد به جبهه غرب اعزام شدم و در عمليات والفجر 10 كه در منطقه غرب مريوان انجام شد، شركت كردم. حاج آقا كارنما فرمانده و آقاي فتوت مسئول ستاد بودند. مسئوليت بچه هاي پشتيباني، باز كردن راه براي شروع عمليات بود. راه كه باز شد و نيروها به منطقه رسيدند، هواپيماهاي عراقي حمله كرده و شروع به ريختن